سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که با حق بستیزد خون خود بریزد . [نهج البلاغه]


ارسال شده توسط جلال یقموری در 92/9/19:: 11:29 عصر

1. مدتی بود وبلاگم را به روز نکرده بودم. لطف دوستان انگیزه دوباره ای به من داد که دوباره شعرهایم را در اینجا بگذارم. از این به بعد آنها را در فیض بوق هم خواهم گذاشت.

2. شب 24 خرداد بود. همه برای ابراز خوشحالی به خیابونا اومده بودن. ما هم در مغازه ترشی فروشی آقا صادق (ترش آباد) جمع شده بودیم. ولی هوای من هوای شعر بود. اون شب تا صبح خوابم نبرد. حوالی 2 و نیم نیمه شب این شعر در من سروده شد:

 

گاه در این سمت و گاهی آن طرف، اما نشد
شهر قم را زیر و رو کردم ولی پیدا نشد

 

دختران شهر، او بودند، اما او نبود
رفتنش را... هرچه کردم توی ذهنم جا نشد

 

من و قلبم هرشب از دست کسی آزرده ایم
اوست از سیگار من، من آن که یار ما نشد

 

عشق؟! آن هم دختر شیرازی؟! ای داد! ای امان!
جز به حافظ برکسی این ماجرا معنا نشد

 

جنگ من با دست تقدیر! آه! فکرش را بکن!
"یا بکش یا دانه ده یا از قفس..." این "یا" نشد
 


کلمات کلیدی : غزل، عاشقانه

درباره
صفحات دیگر
آرشیو یادداشت‌ها
لینک‌های روزانه
پوندها