آه معشوقه! رنگ من زرد است
این غزل ماجرای یک مرد است
من مریضم، کمی تبم بالاست
عشق، شرح هزار و یک درد است
یخ زده طبع شعریم انگار
ذوق من مرده؟ یا هوا سرد است؟
زده ام بس قدم ز دوری تو
شده ام چون سگی که ولگرد است
همه کائنات زوجند و
قسمتم چون خدای خود فرد است
مشتعل باختی! گلایه نکن
زندگی مثل تخته نرد است
شبیه نسبت قالی به آب و رنگ و نقوش
گره زده به تو من را خیال آن آغوش
کنار من که نباشی جهانم آشوب است
غیاب چهره ی خورشید و ماه هم خاموش
فقط نه این که منم مست عطر گیسویت
فتاده اند به هر سو ستارگان بی هوش
به یاد چشم سیاه تو، آسمان ابری
به جستجوی تو در آسمان، من آبی پوش
همین که طعم لبت طعنه زد به تاکستان
شراب و مزه و ساقی و پیک و کوزه به جوش
جهنم است سزای هر آنکه می بخورد
چه باک! مشتعلم! شعله خوار و آتش نوش
از حسین زحمت کش عزیز به خاطر نظر سازنده ش در اصلاح برخی نقاط این شعر تشکر می کنم.
دلم روانه ی شیرا... صدای بوق قطار
بریده شد گره ی دیده ام ز دیده ی یار
نصیب قسمت من تا به بیست روز دگر
کشیدن از همه دست و، کشیدن سیگار
غم فراق مرا می کشد؟ نمی دانم!
ولی به قطع و یقین، بی تو می شوم بیمار
"به هوش بودم از اول که دل به کس نسپا..."
دلت به پهنه ی این امتداد، پس بسپار
بنا نبود که از رفتنت تَرَک بخورم
ولی هنوز نرفته، بَنام شد آوار
من ی که با تو به آیینه ام نبود نیاز
درون چشم تو تکثیر می شدم هربار
هزار آینه در پیش رو و پس دارم
فقط بدون تو هر بار می شوم تکرار
چه خُلق حوصله تنگ است، پس بیا بگذار
برای وقت دگر، شرح قصه را این بار
هنوز خیره به جای قطار می نگرم
شمیم عطر تو پخش است و لیک رفته قطار
آشفته ام چون حال تو، اما صدایم نیست
من شاعری آزرده قلبم، ادعایم نیست
گفتی بیا، هرچند لنگ لنگان به پیش من
می خواستم حرکت کنم، دیدم که پایم نیست
دنیا به این وسعت، چرا اینقدر پس تنگ است؟
وقتی که حتی بین افکار تو جایم نیست
مجموعه اعداد من سرشار از هیچ اند
یک، سه، چهار و پنج و شش، حتی دو تایم نیست
در حسرت سیمرغ، مرغان یک به یک مردند
مرغی که گرید در هوا حتی، برایم نیست
دیشب بنا شد موسی اعجازی کند اما
از بخت من گم شد عصا، بخت عصایم نیست
من رو به موتم، پس نخوان امن یجیبت را
این نوشدارو بعد مرگ من دوایم نیست
سر را به روی شانه های سست من مگذار
بار غمت در حد تاب شانه هایم نیست
یک روز می فهمی چرا این قدر می گریم
روزی که می فهمی نشان از گریه هایم نیست
با سلام خدمت عزیزانم از اینکه دیر آپ میکنم و دیر به وبلاگهای دوستان سر میزنم عذر میخوام لطفا تلقی بر بیمعرفتی نکنید. انصافا وقت کم دارم
اگه وقت داشتید یه سر هم به وبلاگ آقا مصطفی حقانی بزنید شعرای خوبی داره، توی پیوندای روزانه لینکشون کردم. اینم آدرسش که به زحمت نیفتید
خدایا دست ما رو بگیر. فقط همین...
اینکه در من خانه کرده درد جانفرسای کیست؟
رنگ بیرنگی زده در تار و پودم طرح چیست؟
من سراپایم غبارآلوده و سرشار دود
خط بکش بر اسم من از دفتر قانون زیست!
نمرههایم صفر، اوضاع هوایم زیر صفر
برگههای امتحانم خالی اما خواندنیست
رستم و افراسیاب،اسفندیارم مردهاند
از قلم افتاده حتی آخرین سرباز لیست
بندگی کن مشتعل! کم این در و آن در بزن
سایه شان از خود ندارد، قسمت تو بندگیست
افکار مرا چنین برآشفتی، عشق!
گفتم بده راه چارهای، گفتی عشق
وقتی که قلم شکست و جوهر هم ریخت
با جوهر خون نوشت این مفتی، عشق
با هر هدفی که فال حافظ بزنم
در قرعهی من فقط تو میافتی، عشق!
دریایی و پرتلاطم و موّاجی
با گوش صدف چه قصهها گفتی،عشق!
از آتش خود شعله به جانها داری
با حسرت و آه و ناله هم جفتی،عشق!
از آنچه به عاشقان کنی معلوم است
دانستهای از نظر نمیافتی عشق!
اول سلام و سال نوی شما مبارک
دوم اینکه معذرت میخوام از اینکه منتظر موندیداینم علامت شرمندگیم
سوم هم اینکه این شعری که الان آپ کردم مال روز اول فروردین امساله که تا حالا وقت نکرده بودم بذارمش تو وبلاگ اما بالاخره توی این نصف شبی یه وقت خالی گیر اومد
نکته آخر هم اینکه بیت اول این شعر از کامنتی که علی محمدی پارسال به مناسبت نوروز توی وبلاگش گذاشته بود اخذ شده.
خداییش دیگه این آخریشه و اونم اینکه این یه شعر آیینیه (هرچند غیر مستقیم).
هزار و سیصد و هشاد و هشت سال گذشت
هزار و سیصد و هشتاد و هشت لال گذشت
خیال خام عدالت و هجو ثانیهها
و تندباد خزان از تن نهال گذشت
در انتظار بهاران شکوفه سر زد و حیف
تگرگ حادثه بر میوههای کال گذشت
میان جنگل تاریک و مبهم و وحشی
طنین بغض تو از سینه غزال گذشت
سطوح خاک به فرسایشش نبود تو را
نظاره کرده و عمرش چه بیخیال گذشت
به سین هفتم این سفره خوردهام سوگند
طلب کنم ز زمین هرچه ماه و سال گذشت
تمام ترسم از این است اینکه گویندم
نمانده فرصت دیدار و این مجال گذشت
کسی ز گمشدهی شهر من سراغ نداشت
چه شهر کلبهی ویرانهای که باغ نداشت
اگر درخت حقیقت مرا ز خود راندهست
تحمل تن ننگین یک کلاغ نداشت
از ابتدای وجودم میان یک عدمم
چرا که خانهی تاریک من چراغ نداشت
خطاب سوی تو کردم کمک، کمک ای عشق
ولی ز بخت بدم او دل و دماغ نداشت
همیشه گشتم و گشتم میان مردم شهر
برای درک حقیقت کسی فراغ نداشت
به زهر تلخ حقیقت قسم که پژمردم
کسی ز گمشدهی شهر من سراغ نداشت
یک نگاه عاشقانه... من شدم بیچارهات
آتشم زد آتش چشمان آتشپارهات
خودنمایی میکند در کاسهی چشمان من
طرح یک لبخند بر قالیچهی رخسارهات
قیمتی هستی تو را بیگانگان دزدیدهاند
موزههای لندن و پاریس هم آوارهات
با خودم یکریز، هردم فال حافظ میزنم
(بر جفای خار هجران صبر)* ها دربارهات
هر گره در تار مویت زد گره بر کار من
بسته زنجیرم نموده طرهی طرارهات
مشتعل را سوختی، بر دیگری آتش مزن
شعله ور شد دامنم از آتش هموارهات
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*باغبان گر چند روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش (حافظ)