رسواترین خلیفه بی هوش و جان منم
گلواژههای فکر تو پر کرده دامنم
از اشتیاق لحظه دیدار بیخودم
گم کرده دست و پا، که سرم ، پا ، و یا تنم
در کوره نگاه مرا آب کردهای
جانا نظر مدار که از جنس آهنم
از اضطراب هجر تو دارم علامتی
ناخن که میجوم مژهام را که میکنم
تنهاترین پرنده بی آسمان منم
پر از میان این قفس اینبار میزنم