افکار مرا چنین برآشفتی، عشق!
گفتم بده راه چارهای، گفتی عشق
وقتی که قلم شکست و جوهر هم ریخت
با جوهر خون نوشت این مفتی، عشق
با هر هدفی که فال حافظ بزنم
در قرعهی من فقط تو میافتی، عشق!
دریایی و پرتلاطم و موّاجی
با گوش صدف چه قصهها گفتی،عشق!
از آتش خود شعله به جانها داری
با حسرت و آه و ناله هم جفتی،عشق!
از آنچه به عاشقان کنی معلوم است
دانستهای از نظر نمیافتی عشق!