ارسال شده توسط جلال یقموری در 89/4/3:: 1:38 عصر
وقتی که چنگال غربت در تاریکی شب های بی ستاره
خاک های گوری را
زیر و رو می کند
و تو خودت را به حماقت زده ای
که شاید روزنه ای از این گور به گور دیگری باز شود
و صدای مبهم نعش پوسیده ی همسایه
قفل بسته ی این گوش های خودخواه را
بگشاید
و پرده های غبار گرفته ی آن
که در حسرت باد پوسیده اند
با طنین نحیف آن صدا به رقص در آیند
ولی جوابی جز دریغ دریافت نمی کنی
آنگاه است که
از اوج درد
و از خستگی این همه چشم بی گوش
خوابت می برد
و در خواب می بینی که
بر قبری گریسته ای که مرده ای در آن نیست