آشفته ام چون حال تو، اما صدایم نیست
من شاعری آزرده قلبم، ادعایم نیست
گفتی بیا، هرچند لنگ لنگان به پیش من
می خواستم حرکت کنم، دیدم که پایم نیست
دنیا به این وسعت، چرا اینقدر پس تنگ است؟
وقتی که حتی بین افکار تو جایم نیست
مجموعه اعداد من سرشار از هیچ اند
یک، سه، چهار و پنج و شش، حتی دو تایم نیست
در حسرت سیمرغ، مرغان یک به یک مردند
مرغی که گرید در هوا حتی، برایم نیست
دیشب بنا شد موسی اعجازی کند اما
از بخت من گم شد عصا، بخت عصایم نیست
من رو به موتم، پس نخوان امن یجیبت را
این نوشدارو بعد مرگ من دوایم نیست
سر را به روی شانه های سست من مگذار
بار غمت در حد تاب شانه هایم نیست
یک روز می فهمی چرا این قدر می گریم
روزی که می فهمی نشان از گریه هایم نیست