افکار مرا چنین برآشفتی، عشق!
گفتم بده راه چارهای، گفتی عشق
وقتی که قلم شکست و جوهر هم ریخت
با جوهر خون نوشت این مفتی، عشق
با هر هدفی که فال حافظ بزنم
در قرعهی من فقط تو میافتی، عشق!
دریایی و پرتلاطم و موّاجی
با گوش صدف چه قصهها گفتی،عشق!
از آتش خود شعله به جانها داری
با حسرت و آه و ناله هم جفتی،عشق!
از آنچه به عاشقان کنی معلوم است
دانستهای از نظر نمیافتی عشق!
اول سلام و سال نوی شما مبارک
دوم اینکه معذرت میخوام از اینکه منتظر موندیداینم علامت شرمندگیم
سوم هم اینکه این شعری که الان آپ کردم مال روز اول فروردین امساله که تا حالا وقت نکرده بودم بذارمش تو وبلاگ اما بالاخره توی این نصف شبی یه وقت خالی گیر اومد
نکته آخر هم اینکه بیت اول این شعر از کامنتی که علی محمدی پارسال به مناسبت نوروز توی وبلاگش گذاشته بود اخذ شده.
خداییش دیگه این آخریشه و اونم اینکه این یه شعر آیینیه (هرچند غیر مستقیم).
هزار و سیصد و هشاد و هشت سال گذشت
هزار و سیصد و هشتاد و هشت لال گذشت
خیال خام عدالت و هجو ثانیهها
و تندباد خزان از تن نهال گذشت
در انتظار بهاران شکوفه سر زد و حیف
تگرگ حادثه بر میوههای کال گذشت
میان جنگل تاریک و مبهم و وحشی
طنین بغض تو از سینه غزال گذشت
سطوح خاک به فرسایشش نبود تو را
نظاره کرده و عمرش چه بیخیال گذشت
به سین هفتم این سفره خوردهام سوگند
طلب کنم ز زمین هرچه ماه و سال گذشت
تمام ترسم از این است اینکه گویندم
نمانده فرصت دیدار و این مجال گذشت