یه شعر ترکی از جناب شهریار که با کمک دوستم معنیشو فهمیدم منو به این فکر انداخت که به صورت شعری به فارسی برگردونمش حالا اگه نقصی تو این شعر باشه از ناحیه این حقیر و زیباییهای معنویش مال استاد شهریاره
خیال یار
ای قاصد محبوب من ای دم مسیحا
خوش آمدی کردی قدم رنجه بفرما
از بس دل حسرت کش من کرد غوغا
یارم خیالش را فرستادست اینجا
با آن خیال گل مثال یار گفتم
آهی نمانده تا به ناله کرد سودا
بنشین برایت گفته ام چایی بریزند
هر چند اندک زینتی ده فرش ما را
قندی ندارم بعد تو در منزل خود
با شهد و شیرینی خود میلش بفرما
وقتی که شب در چشم ماهت خواب می زد
اختر شماری کرده چشمان من اینجا
با سوی سوی هر ستاره می کنم فکر
چشمک نثارم کرده ای از سمت بالا
تشبیه رویت بر ستاره هر که کرده
من هم شبیه ماه گفتم چهرهات را
بعد از تو گفتم من بهارم را زمستان
فرقی ندارد در نگاهم برگ و سرما
بعد از تو این من ماندم و این فصل باران
هر خش خش برگی به یادم رفتنت را
میآورد امّا به یادت زنده هستم
پس باز بفرستی به پیشم خاطرت را
ای شهریار شعر ما شادی نثارت
بر سفرهی لطفت نشاندی مشتعل را
امّا به یارش مشتعل دارد پیامی
در شعر ناب شهریاری نیست پیدا
بودست یادت از وجودت مهربانتر
از آن سبب هرگز نکرده ترک ما را
پیشاپیش از نقدهای عالمانه شما استقبال و تشکر میکنم
اگه دوست داشتید غزلیات سهراب سپهری رو هم ببینید به پیوندهای روزانه این وبلاگ سر بزنید
تمام وقت دلم منتظر نشسته به راه
نمانده بر دل من حرف دیگری جز آه
عبور ثانیهها را دگر نمیبینم
شدم چو ثانیهای از زمان بریده، تباه
زمان ساعت دل رفته در خیال تو خواب
دگر نمیشمرد آه و نالهی جانکاه
زبان ساحت دل از فراق و تنهایی
برای راز سرش را نموده داخل چاه
هوای شعر بدونت به مرگ گشته دچار
نگاه قافیه بستهست چشم خود بر راه
فروغ مشتعلت بی تو رو به خاموشیست
اگر غلط نکنم نیست از خودش آگاه
کلام آخر خود را نگاه میدارم
برای آمدنت ای خمار چشم سیاه
آه، این عطشی که توی افلاک افتاد
از آتش گلرخانِ در خاک افتاد
پروانه صفت به گرد شمعش گشتم
ای کاش چو جامه در برم میکردی
یا اینکه چو روسری سرم میکردی
وقتی که دل من از عطش میزد داد
چون شبنم روی گل ترم میکردی